سال ۲۰۱۷، سال خوبی برای سینمای آمریکا بود. فیلمهایی مثل «دانکرک»، «شکل آب»، «برو بیرون»، «جنگ ستارگان: آخرین جدای »، «دیو و دلبر» و «کوکو» از جمله فیلمهایی بودند که در گیشه موفق بودند. تعدادی از این فیلمها نامزد دریافت جوایز آکادمیشدند، و بخش دیگری از نامزدها هم شامل فیلمهای مستقلتری بودند که در دو ماه آخر سال اکران شدند تا شانس بیش تری در اسکار داشته باشند. از این نظر در اسکار امسال، تعادل خوبی میان فیلمهای پر بودجه و فیلمهای مستقل برقرار بود. در ادامه، نگاهی داریم به نامزدهای بخش بهترین فیلم، در جوایز آکادمیسال ۲۰۱۸:
شکل آب

شکل آب فیلمی خوشساخت از گیرمو دل تورو است، کارگردانی که او را با فیلم «هزارتوی پن» بهیاد میآوریم. شکل آب شبیهترین فیلم دل تورو به فیلم «هزارتوی پن» است، حتی موجود عجیب و غریب فیلم هم ما را یاد موجودی میاندازد که شخصیت اصلی «هزارتوی پن» با او مواجه میشد. اما فیلم غنای بصری و روایی هزار توی پن را ندارد؛ ترکیبی است از افسانهی پری دریایی، فضاسازی دل تورو، و قواعد حاکم بر سینمای امروز هالیوود. روایت یک داستان کلاسیک و سر راست، با استفاده از قوانین جانشینی. این جا به جای دختر زیبارو و ظریف بایک زن لال طرفیم که چهرهی زیبایی ندارد، و عاشقیک پری دریایی مذکر میشود. بنابراین بر خلاف فیلمهای عاشقانهی فانتزی دیگر، این فیلم از دیدگاه قهرمان زنش روایت میشود و او است که تلاش میکند تا ناجی معشوقش باشد. این که فیلم نگاه ابژکتیو مردانه را تبدیل به نگاه ابژکتیو زنانه کرده ، قابل توجه است. ایدهی لال بودن قهرمان داستان هم درخشان است، لال بودن، تنها راه همکلام شدن با پری دریایی فیلم است. بازی سالی هاوکینز در نقش اصلی فیلم قابل ستایش است. اما فیلم، نه از نظر بصری، و نه از نظر قواعد دراماتیک، چیزی بیش ازیک اجرای قابل قبول و تکراری نیست. فیلم بعدی میتواند رابطهی بینیک پری دریایی و یک مرد، و فیلم بعد از آن میتواند رابطهی بین یک پری دریایی فلج و یک پرستار بیمارستان صحرایی باشد که او را در گل و لایهای نزدیک ترین رودخانه به خط مقدم پیدا کرده است. اما نه! برای ساختن فیلمیدرخشان به چیزی بیش از این نیاز است. به پرداختی خلاقانه تر بر متن داستان، و اجرایی بدیع تر.
امتیاز: ۶ از ۱۰
دانکرک

پروژهی رویایی نولان آنطور که باید مورد استقبال قرار نگرفت. فیلم نه قوت دراماتیک آن چنانی دارد، و نه شخصیتپردازی عمیق. اما فضاسازی حیرت انگیز آن ما را تا قعر جهنم سواحل دانکرک در جنگ جهانی دوم فرو میبرد. فیلم از نظر تکنیکی یک نقطهی عطف در سینمای جنگ است، شاید دلیل این که نویسنده و خیلی از بینندگان ایرانی این فیلم با آن کمتر ارتباط برقرار کردهاند؛ این است که آن را در تلویزیون ویا مانیتور دیدهاند. اما دانکرک فیلمی است که باید روی پرده دیده شود. تصاویر فیلم با دوربینهای ۶۵ میلی متری و آیمکس ثبت شدهاند تا در ابعاد خیلی بزرگ به نمایش درآیند. با این وجود تصاویر نبردهای هوایی فیلم، در صفحات کوچک مانیتور هم خیرهکنندهاند. به خصوص صحنهی سقوط هواپیمای خلبان انگلیسی در منطقهای که تحت تصرف آلمانیهاست. تیپهای فیلم هم خوب از آب درآمدهاند و چهرهشان به نقششان میخورد. سرباز بزدل فرانسوی، ملوان میهن پرست انگلیسی، دریاسالار مقید به وظایف، خلبان جان بر کف، همه آنطور که باید به تصویر کشیده شدهاند. اگر فیلم میخواست وارد چارچوب داستانگوتری شود، شاید تاثیر کنونیاش را از دست میداد. با این حال نولان حواسش به این موضوع بوده که با تمامیحربهها و شگردهای سینماییاش نمیتواند بدون وجود یک چارچوب دراماتیک برای فیلمش، مخاطب را مدت زمان زیادی روی صندلی میخکوب کند، بنابراین زمان فیلم کوتاه است، چیزی حدود یک ساعت و نیم. در نهایت دانکرک را میتوانیک دستاورد بزرگ سینمایی بهحساب آورد، اما نه به بزرگی «نجات سرباز رایان». «نجات سرباز رایان» اولین بود، مثل کریستف کلمب فیلمهای جنگی. اما دومین مکتشفی که پایش را در خاک آمریکا گذاشت که بود؟
امتیاز: ۸ از ۱۰
سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری

سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری توسط مارتین مک دانا ساخته شده، نمایشنامهنویس و کارگردانی که او را با فیلم در بروژ و هفت روانی میشناسیم. قهرمان آن زنی به نام میلدرد است که با اجاره کردن سه بیلبورد در نزدیکی خانهاش و نوشتن جملات اعتراضی نسبت به پلیس محلی، آنها را متهم به کوتاهی کردن در پروندهی تجاوز و قتل به دخترش میکند، و میخواهد تحریکشان کند تا به دنبال قاتل بگردند. اما برخلاف انتظار، فیلم تبدیل به یک روایت مرموز و جنایی از جستجوی پلیسها به دنبال مظنون اصلی نمیشود، بلکه تبدیل به روایتی میشود از رویارویی میلدرد، پلیسی به نام ویلوبی که مسئول پروندهی دختر اوست، و اکنون سرطان دارد؛ و پلیس پرخاشگری به نام دیکسون که به خاطر بیلبوردها با میلدرد و تبلیغاتچی که آنها را نصب کرده در میافتد. از این جای داستان به بعد،یک سری وقایع به صورت تصادفی رخ میدهند، که مشخصهی کارهای مک دانا (متاثر از کوئن ها) است، عوامل تصادفی که به ندرت ممکن است رخ بدهند، اما در فیلم اتفاق میافتند و پس از وقوع آنها، فیلم کاملا بر اساسیک روند منطقی جلو میرود. نمونهی عالی آن سکانسی است که در آن، دیکسون در بار نشسته و صدای دو مرد را میشنود که در میز پشتی نشستهاند و راجع به هتک حرمت بهیک دختر زیر سن قانونی صحبت میکنند، در حالی که کل این اتفاق و یافتن قاتل در بار را ویلوبی پیشتر در نامهاش به میلدرد پیشبینی کرده بود (هرچند در آخر معلوم میشود کسی که دیکسون در بار شناسایی کرده قاتل دختر میلدرد نیست)،یا جایی که نامزد فروشندهی مغازهی میلدرد، بیلبورد ها را آتش میزند، چرا که پلیسها نامزدش را بهخاطر حمل ماریجوانا بازداشت کردهاند تا از میلدرد انتقام بگیرند، و او میلدرد و سبکسریهایش را مقصر میداند. در نهایت سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری یک روایت تراژیک و اخلاقی از زندگی زنی است که با فاجعهی پیش آمده برایش برخوردی منطقی و پیشبینی شده ندارد، او گاهی خرابکاری بهبار میآورد؛ و افراد بیگناه را قربانی راه انتقام خون دخترش میکند، با این وجود ما میلدرد را درک، و استقامتش در این راه را تحسین میکنیم. او مصداق شهروندی است که از اجرای قانون ناامید شده، و ابتدا دست به اعتراضات مدنی، و سپس دست به خراب کاری میزند، تا به مطالباتش دست پیدا کند و حقش را بگیرد. این حکایت اخلاقی با دیالوگ پایانی آن کامل میشود، جایی که میلدرد مردد از دیکسون میپرسد که آیا مطمئن است کشتن فرد متجاوز توسط خودشان کار درستی است؟
امتیاز: ۸ از ۱۰
تاریکترین لحظات

کارگردان تاریکترین لحظات قبلا با فیلمهایی مثل «غرور و تعصب» و «تاوان» نشان داده که در ساخت فیلمهای تاریخی چیرهدست است. جو رایت فیلمساز با پرنسیبی است، حرکات دوربین نرم، میزانسنهای وام گرفته و نورپردازیهای متاثر از نقاشی های کلاسیک؛ انگارهای از یک مرد انگلیسیاشرافی میدهند که در دورهی ویکتوریایی زندگی میکند و فیلم میسازد، و مثلیکی از گاردهای سلطنتی ملکه، روی اصول کشورش تعصب دارد. تعصبی که گریبانگیر فیلم شده، و نگذاشته تا از قلمروی فیلمهای خوب، وارد قلمروی فیلمهای عالی شود. چرچیل صبحانه ویسکی میخورد و سیگار برگ میکشد، و برخی از عادات روزمرهاش ظواهر یک پیرمرد شلخته و غرغرو را دارند. اینها چشمههایی از تلاش فیلمساز برای ارائه دادن شخصیتی زمینی از قهرمانش هستند. اما حماسهی چرچیل در همین زمینی بودن اوست. حماسه در متروی شهر لندن است، جایی که چرچیل نظر مردم را راجع به ادامهی جنگیا مذاکره و مفاهمه با ایتالیا میپرسد، نظرات مردم، چرچیل را تحت تاثیر قرار میدهند و بغضش را میترکانند. فیلم در جهتی که حرکت میکند موفق است، قرار است بایک قهرمان تاریخی مواجه شویم که کشورش را از شر هجوم بیگانگان نجات میدهد. اما همهی حقیقت همین است؟ آیا خود چرچیل مسئول پیش آمدن بسیاری از قتل عام ها و فجایع انسانی در جبههی رقیبش نیست؟ آیا شایسته است که این گونه از او اسطوره ساخته شود؟ اگر به قضاوت اخلاقی یک اثر هنری فکر نکنیم، جواب مثبت است، و «تاریک ترین لحظات» هم فیلمی موفق. بازی گری الدمن، دیالوگنویسی آنتونی مک کارتن و کارگردانی جو رایت، همگی چشمگیرند. اما این تمام چیزی نیست که باعث میشود یک فیلم ماندگار شود. «تاریکترین لحظات» انتظارات ما ازیک فیلم سینمایی تاریخی خوب را برآورده میکند، اما انتظارات ما ازیک اثر هنری با دغدغه های انسانی، نه چندان.
امتیاز: ۷.۵ از ۱۰
رشته خیال

«رشته خیال» راجع بهیک خیاط مشهور انگلیسی به نام وودکاک است که وسواس و دقتی که در کارش به خرج میدهد زبانزد اشراف و درباریان است. تنها زن زندگی او خواهرش است که سالیان متمادی است که به عنوان دستیار و شریکش با او کار میکند. یک شب که وودکاک برای غذا خوردن به رستوران رفته با پیشخدمتی به نام آلما آشنا میشود و از او خوشش میآید .او دختری معمولی است که مورد توجهیکی از طراحان مشهور لباس قرار گرفته است، کسی که سبک زندگیاش زمین تا آسمان با او فرق دارد. خیاط بودن وودکاک یک استعاره از شخصیت اوست، او میخواهد تن همهی آدم ها، لباسی را که خودش تشخیص میدهد بپوشاند. او آلما را به خانهی خودش میآورد، به او خیاطییاد میدهد، و کم کم او را در کسب و کارش دخیل میکند؛ به موازات، رفتارهای مستبدانهاش هم نسبت به او بیشتر میشود. آلما مقاومت میکند و تصمیم میگیرد تا او را با قارچ سمیمسموم کند، به این وسیله میتواند فرودستیاش نسبت به وودکاک را، با تضعیف جسمانی او جبران کند، و سپس خودش تنها کسی باشد که درمانش میکند. خواهر وودکاک که به آلما مشکوک شده دکتر میآورد، اما وودکاک ترجیح میدهد تا آلما او را تیمار کند. پس از بهبودی وودکاک دچار افسردگی میشود، پنداری تا الان فکر میکرده کهیکی از خدایان است و هیچ نقطه ضعفی در هیچ کدام از وجوه زندگیاش وجود ندارد، اما آلما پاشنهی اشیل او را پیدا کرده و او را تا حد یک موجود زمینی خوار و ضعیف، تنزل داده است. پرخاشگریهای او ادامه پیدا میکند، اما بار بعدی که آلما برایش املت قارچ سمیدرست میکند؛ او با علم به این که قارچها سمیهستند، آنها را میخورد. او پذیرفته که برای ادامهی رابطهشان نیاز است تا تعادل را این گونه ایجاد کنند، تعادل بین بدن خموده و ضعیف خودش، و کاستیهای آلما. روایت فیلم، و عناصر استفاده شده مثل قارچ سمی، مرد خیاط، و دختر پیشخدمت؛ ما را بهیاد افسانههای جن و پری میاندازند. افسانهای که همان اندازه که کوتاه و کوچک و ساده است، عمیقا زیباست و بهیک حکایت قدیمیچند هزار ساله میماند.
امتیاز: ۹ از ۱۰
پُست

اسپیلبرگ مثل ژله میماند، او را در هر قالبی بریزیم، با مهارت تمام شکل آن قالب میشود. کارنامهی چند سال اخیر او به وضوح نشان میدهد که اسپیلبرگ چگونه میتواند در پرداخت به سوژه های مختلف خلاق باشد. فیلمی تاریخی و دیالوگ محور مثل «لینکلن»، فیلمهای کودکانهتر مثل «غول بزرگ مهربان» و «تن تن»، و فیلمهای ماجراجویانهتری مثل «اسب جنگی» و «ایندیانا جونز». در بیشتر این موارد، نتیجهها نه شاهکار، اما قابل قبول بودهاند. او حالا در فیلم آخرش، «پست»، به شکلی غیرمستقیم بهیکی از بحرآنهای آمریکای معاصر در دورهی دونالد ترامپ میپردازد؛ درگیری دولت و مطبوعات. اما زمان وقوع فیلم دههی شصت است. زمان وزارت رابرت مک نامارا، یکی از مسئولین و مسببین طولانی شدن جنگ شکست خوردهی آمریکا در ویتنام. فیلم به افشاگریهای دو روزنامهی واشنگتن پست و نیویورک تایمز در رابطه با تحقیقات محرمانهی مک نامارا و تیمش در رابطه با حضور فرسایشی آمریکا در خاک ویتنام میپردازد. مریل استریپ در نقش گراهام، صاحب امتیاز روزنامهی واشنگتن پست، با بردلی، سردبیر روزنامه در گیرودار و کشمکش بر سر چاپ این مدارک محرمانه است. گراهام که خود مجله را از پدر و شوهرش به ارث برده، جمهوریخواه است و با مک نامارا معاشرت دوستانه دارد؛ اما تحت تاثیر صحبتهای بردلی، تصمیم میگیرد تا مطالب را چاپ کند و شجاعانه پای تمامیعواقب آن بایستد. روند پیشرفت داستان ساده و تکراری است و قبلا آن را در فیلمهایی مثل «همهی مردان رییس جمهور»، «نفوذی» و «افشاگر» دیدهایم. اما این فیلم شادابی و سرزندگیای دارد که کمتر در فیلمهای مربوط به مطبوعات دیدهایم. اصولا دفترهای مطبوعاتی از نظر بصری قابلیت دراماتیک چندانی ندارند و به اندازهی کافی همه روزه با محیطهای اداری شبیهبه آنها سر و کار داریم تا از چشممان بیفتند و تازگیشان را از دست دهند. اما دوربین سیال اسپیلپرگ، چنان درون میزانسن حرکت میکند و میرقصد که پست، از بسیاری از فیلمهای اکشن معاصرش هم جذابتر و نفسگیرتر از آب در آمده است. نگاه اسپیلبرگ در این فیلم، نقادانهتر از گذشتهی محافظهکاری است که از او سراغ داریم. در جایی بردلی گراهام را متهم به سازشکاری با جمهوریخواهان و بهخصوص مک نامارا میکند، و گراهام هم پیشینهی بردلی در حشر و نشرش با دستگاه حکومتی کندی و دموکراتها را بایادش میآورد. با این وجود تیزی شمشیر نقادانهی فیلم بیشتر به سمت جبههی خاصی از حکومت گرفته شده است. جمهوریخواهان، چه نیکسون و مک نامارا، چه ترامپ که امروز رسانهها را به انتشار اخبار دروغین متهم میکند و میخواهد با زیر فشار گذاشتن آنها، آزادی مطبوعاتی را از آنها سلب کند. بنابراین پست را میتوان یکجور کنایه دانست به وضعیت کنونی ایالتمتحده، اسپیلبرگ به در میگوید تا دیوار بشنود. شخصیتپردازی فیلم اما کمیمحافظهکارانه است، بردلی و گراهام، آمریکاییهای شرافتمندی هستند که برای سربلندی کشورشان هرکاری میکنند، اگر هم لحظهای به فکر منافع شخصی خود میافتند، در نهایت فایدهی جمعی و صداقت بر آنها میچربد و باعث میشود تا رسالت خبرنگارانهی خود را به نحو احسن انجام دهند. کمتر خلل و حفرهای میتوان در شخصیتهای فیلمهای اسپیلبرگ پیدا کرد، آمریکاییهای فیلمهای او، مردمانی مصمم هستند که مهمترین چالش زندگیشان، خدمت به مملکت و ایفای نقششان به عنوانیک شهروند خوب است.
امتیاز: ۸.۵ از ۱۰
برو بیرون

برو بیرون یکی از خشنترین فیلمهایی است که تا به حال راجعبه تبعیض نژادی ساخته شده، اما همین خشنوت بیش از حد، گریبانش را گرفته و به رسالت فیلم به عنوان یک اثر اجتماعی آسیبزده است. فیلم با معرفی زوج کریس و روز آغاز میشود. کریس یک عکاس سیاهپوست تحصیل کرده است، شخصیتی که کاملا موجه و به دور از تصورات افراطی که برخی از مردم راجع به سیاهپوستان دارند: خلافکار، بد دهن و آسمان جل. رز به معشوقش افتخار میکند و میخواهد او را دریک دورهمیخانوادگی، به پدر و مادرش معرفی کند. کریس مخالفت میکند و میگوید مطمئن است که خانوادهی رز آمادگی دیدن او بایک مرد سیاهپوست را ندارند. بالاخره کریس راضی میشود تا رز را همراهی کند. رز کریس را به پدرش که متخصص مغز و اعصاب است، و مادرش که روانشناس است معرفی میکند، به نظر همهچی خوب میآید. اما همین «به نظر همه چی خوب میآید» برای کریس به سختی قابل باور است. سخت است باور کردن این که یک سیاهپوست وارد جمعی سفید پوست شود و مشکلی برایش پیش نیاید. با این حال کریس سعی میکند تا بدبینیهایش را توجیه نکند و با دیدهی مثبت به شرایط بنگرد. اما اولین نشانه بر سر میز شام ظاهر میشود: برادر رز با کریس بحثش میشود و حرفهای نژادپرستانه میزند. رز از کریس عذرخواهی میکند و میگوید نباید حرفهای برادرش او را در قضاوت نسبت به کل خانواده تحتتاثیر قرار دهد. اما کریس پس از دیدن رفتار های عجیب مستخدمین خانه به این نتیجه میرسد که پیشبینیاش درست بوده، هرچند در ظاهر همهچیز خوب به نظر میآید. اما یک جای کار میلنگد. از این جا به بعد، فیلم تبدیل به یک فیلم کمدی ترسناک با رگههایی از فیلمهای خون و خون ریزی (اسلشر) میشود. کریس پی میبرد که پدر و مادر رز سیاهپوستان را هیپنوتیزم میکنند، و مغز انسانهای سفید پوست را به بدنهایشان پیوند میزنند و برعکس. پس از رو شدن حقایق، و به دام انداخته شدن کریس توسط هیپنوتیزم، پدر رز به او میگوید که میخواهد چشمان و مغز او را به بدن خودش پیوند بزند، تا دید هنری او را به دست آورد. کریس موفق میشود از مهلکه بگریزد، او بعدا میفهمد که رز هم در جریان همهی جنایات بوده است. ساختار خانوادهی رز، نمادی از جامعهی خانواده سالار و مالکانهی سفیدپوستان است. کریس عکسهای رز با سیاهپوستان دیگر را در خانه پیدا میکند و میفهمد که خودش فقط یکی از طعمههایی بوده که رز برای خانوادهاش به دام انداخته است. پس مدت مدیدی خون و خونریزی، فیلم تمام میشود، و کریس با کشتن رز و خانوادهاش میتواند از دستشان فرار کند. این میزان زیاد خشونت، آنهم به شکلی کاملا سورئالیستی و غیرواقع گرایانه، حواس ما را از مفهوم اولیهی فیلم، و نیمهی اول آن که کاملا از جنسی دیگر است پرت میکند. از این جهت فیلم ما رایاد «از غروب تا سپیده دم» رابرت ردریگوئز میاندازد، فیلمی جنایی که از اواسطش تبدیل بهیک فیلم ترسناک زامبی میشود. اگر این خشونت بیش از حد کمیحسابشدهتر بود، شاید با فیلمیتاثیرگذارتر مواجه میشدیم، هرچند همین الان هم موفقیتهای فیلم به عنوان یک اثر ضد نژادپرستانه هم غیرقابلانکار است.
امتیاز: ۸ از ۱۰
لیدیبرد

«لیدیبرد» فیلمی است راجع به طغیان دختری جوان علیه ارزشهایی که خانواده و جامعهاش برای او ساختهاند. لیدیبرد در یک مدرسهی کاتولیک درس میخواند و میخواهد به نیویورک مهاجرت کند، جایی که فکر میکند شهر با فرهنگی است، او حتی از اسمش هم راضی نیست، و برای همین نام لیدیبرد را برای خود انتخاب کرده است. لیدیبرد نمیخواهد مطابق آن توقعی که دیگران به عنوان یک دختر خوب از او دارند زندگی کند. شخصیت او یادآور نوجوانان پرخاشگر فیلمهای جانهیوز در دههی هشتاد است، اما اینبار تمرکز فیلم روی شخصیت اصلی مونث و فرصتهایی است که آنها به خاطر احترام گذاشتن به ارزشهای سنتی مجبورند از دست بدهند. لیدیبرد از شرایط مالی خانوادگی خود شرمنده است و برای این که دیگران در مورد فقر خانوادهاش چیزی نفهمند، آدرس خانهی معشوق سابقش را به آنها میدهد. او تصمیم میگیرد تا کار کند و گلیمش را خودش از آب بیرون بکشد. در ادامه او به جنا، دوستش پیشنهاد میدهد تا برای انتقام گرفتن از خواهر روحانیای که معلم یکی از کلاسهایشان بوده و به خاطر کوتاه بودن دامن جنا او را تعلیق کرده است، ماشینش را به شکلی مسخره تزیین کنند. در نهایت لیدیبرد به عنوان دانشجوی ذخیره در یکی از کالجهای نیویورک قبول میشود و با کمک پدرش و وام دانشجویی به آن جا میرود. مادرش که سبک زندگی کاملا متفاوت با او داشته و همیشه او را سرزنش میکرده است، بالاخره تفاوتهای خودش را با او میپذیرد. لیدیبرد در میان فیلمهای همنوعش از این نظر برجسته است که به وضعیت نوجوانان دختر میپردازد، هرچند پیش از این هم فیلمهایی پرخاشجویانه تر و رادیکال تر مثل «خانه به دوش» آنیس واردا را در این مورد دیدیم، اما این فیلم شاید یکی از معدود فیلمهای نوجوانانهای باشد که به زندگی دختران نوجوان میپردازد. دخترانی که از قید و بندهای اجتماعی، مذهبی، سیاسی و خانوادگیشان بریدهاند، و میخواهند آنطور که دوست دارند زندگی کنند.
امتیاز: ۸.۵ از ۱۰